دل

تورا میبینم
تورا فکر میکنم
تورا میخندم
تورا گوش میدهم
تورا حرف میزنم
میبینی ؟ من خود توئم !
دیگه از جداشدن نگو
وقتی با فکر لحظات با تو بودن خود را غرق بوسه های یواشکی میکنم

چه شورشانه دست هایت تکیه گاه صورتم میشوند
چه یاغیانه صدایم میزنی

بوی تورا میدهد افکارم
رنگ تورا دارد لحظاتم
حرف تورا میزند زبان
میشنوند تورا گوشهایم

ترس از ترس



دیروز شنیدم مسلمونای پاکستان ,مسیحیارو سوزوندن
شاید برای اینکه ترس و توی وجودشون حسّ کردن
حسِّ کردن هرکی مشروب بخوره و با نامحرم رابطه داشته باشه از خدا نیست
اونا خودشون رو به حق دیدن
اونا خیلی میترسیدن از اینکه خداشون گناه مسیحیارو ببینه و بلا رو به همه (به اونا هم) نازل کنه
پس با این فکر خودشون و ولی خدا روی زمین دونستن و مسیحس سوزوندن
خیلی سادست
همش از ترس میاد
شاید خدا یک ترس باشه
اگه پرده از جلوی ترس بره کنار فکر میکنی مردم ساکت میمونن؟
به همدیگه رحم میکنن ؟
انتقام هاشونو نمیگیرن؟
پس این ترس باید باشه ولی تو هیچوقت نترس
هیچوقت نترس

موسیقی تنیده با گوشت و پوست و استخوان

https://soundcloud.com/migrain خواننده ایه که جدیدا باهاش بُر خوردم و پیشنهاد میکنم حتما امتحانش کنید برای گوش دادن

کوته نوشت کلیشه ای

فهمیدم زندگی یه شوخی ساده نیست بلکه یه شوخی بد و غیر قابل تحمّله 

فرمول بودن

دیروز بود و فردا نبود اما امروز شاید

شاید درست و شاید درست تر

جواب هزار سوال برابر با هزار فشار غیر قابل تحمّله.
از نگاه دیگه جنگیدن به قیمت کشته و ذخمی دادن نیست به قیمت بی سرپرست شدن هزاران خوانواده است و داغدار شدن هزاران مادر و فرزند.
از یه دید دیگه برای رسیدن به جواب هات ممکنه همه ی امتیاز های امروزت رو از دست بدی ولی این از دست دادن میتونه یکی از داشته هات باشه یا یکی از نداشته هات و یا حتی یکی از ارزش هات.
جواب هر فشار غیر قابل تحمّل برابربا جواب یک سوال بی جوابه.


یکی رفت و کسی نیامد

این زمین خاکی با هر چرخش هزاران آدم و میزنه زمین ,اون آدم میتونه پدری باشه ; شاید پدری خسته و بریده زِ درد و شاید مردی پولدار ولی بی کَس و تنها شایدم پدری کلیشه وار تر از این دو.
اون آدم میتونه مادری باشه ; تشنه ی احساسات همسر بی احساسش است که نگاهش به اندام های زن دیگری خیره است و شاید هم مادری  فداکار تر از الهه ی مادر و یا مادر طبیعت.
اون آدم میتونه پسر بچّه یا دختر بچّه ای باشه که هیچکدوم تجربه ای از زندگی نداشتن یا حتّی از اسم زندگی میتونن عروسک یا اسباب بازی و برداشت کنن.
اون آدم میتونه پیرمرد یا پیرزنی باشه که به ساعت خیره میشه و هرنگاهش از عقربه ی بعدی جا میمونه ,شایدم پسر یا دختری تو اوج جوونی و آرزو و فکر به آینده ,فکر به عشق ,پر از هوس و لذّت و دید مثبت و منفی ,کلّی حسّ یادگیری ,کلّی قدم های برنداشته و حرفای نزده.
اون آدم میتونه "حسین" رفیقم باشه که تو سنّ 18سالگی تو فروردین 1392 با موتور به زیر کامیونی میره ,روحش شاد.
حرفم اینه که همه ی این آدما وقتی از دنیا میرن چیزی بجا میزارن ,فیلمی عکسی نوشته ای حرفی خاطره ای ,
یک نگاه یا یک تفکّر ازشون بجا میمونه.
و همینطور یک نگاه یا یک تفکّر از بین میره و شاید یک عشق.
درست مثل شروع شدن آهنگ غمگین تاثیر گزار مورد علاقت میمونه که وقتی با حال خرابت گوشش میدی و خالی میشی و آهنگ تموم میشه ,یک انسان هم که میمیره تموم میشه ,راحت میشه.
نمیدونم شُکّ بزارم اسمشو یا نه ,ولی به این فکر میکنم که حسین نمرده و به یه سفر رفته که خیلی زود برمیگرده پیشمون.