اونور قضیه

حالا که 91 هم تموم شد ,با خودم فکر کردم که چرا من به آخر 92 هیچوقت فکر نکردم ,نکنه نمیبینم اوموقع رو ؟
امسال چی میشه ؟
کی میره ؟ کی میاد ؟
هیچی نمیدونم فقط اینو میدونم که وقتی به آخر 92 فکر میکنم توی ذهنم یه صفحه ی سیاه ظاهر میشه ,انگار هیچی نیست ,خیال کردن و حدس زدن بعدش برام سخته یا اصن نمیشه.

این منم و این برنامه های من

یه فکرایی برای سر و سامون دادن به اوضاعم کردم ,اول این دفتر 60 برگ و تموم میکنم ,بعد میرم سروقت مجموعه ,بعدشم
که واسه امتحانا یه خر میخرم هی میزنمش ,و بعدشم که میرم برای کتابم ,میرم دنبال آرزوهام.
میگن آدم یه دوران افت داره که توی اون دوران یاد میگیره واقعیت و تلاش رو ,منم این یه سال و میزارم به پای آبستن فکرم که امسال قرار بهره اشو ببینم یا به عبارتی این زاییده رو شروع کنم به بزرگ کردن.
با آدمای بزرگ تر و فکرای بزرگ تر.

عادت

اینروزا عادت کردم به بوئیدن خودم ,بوی عطر تورا میدهد
عمیق غرق میشوم در فکر تو ...
تصویرهای خاطراتت مانند رشته ای جلوی چشم من میگذرد ... 
امروز 25 اسفند 91
عشق تورا شناختم

با قلمم


من ز سوی شاپرکان نو خبری می آرم
بزرگ شاپرکان گفت بهمراه باد به دشت بیجان بِوَز
باران شو ,پر کن نهر و جوی را
از شرق بتاب و در غرب بخواب
حاصل خود باش, برداشت کن کاشته ی خود را
به شاپرک گفتم پس باد و باران فراوان چه ؟ 
آفتاب سوزان چه ؟
گفت هر چیزی را برای  چیزکی ساخته اند
حدّی دارد ,مرزی دارد
به مقدار زیاد خطیر است و مقدار کم خسیسه ی طبیعت را همراه دارد
آفتاب و باد و باران خوبند اما به اندازه
گفتم شاپرک ,من را ببر
با خود به دریا ببر
به آسمان ها ,به بالای ابرها ببر
باد را بینم ,باران را ,آفتاب را بینم
گویم مگر نیست آنطور که پیشکش خود بی حد میکنید تقدیم ؟
پس این جریان چیست ؟
مقدار زیاد و کم برای مرز چیست ؟
گوید مثل یک انسان
هم شیر کم هم شیر زیاد 
باعث افت رشد است
انسان معمول ,مصرف معمول دارد
گفتم ای شاپرک حرف را تو زدی
گوش و روانم ز آرامشی پر کردی
مرا بخشیدی ,دل من را قرص کردی
(پر چونگی کردم و از قلم سو استفاده کردم ,کار خودمه)

عود و شب

 جدیدا وقتی شبا تو اتاقم عود روشن میکنم ,چند لایه دود غلیظ ابر مانند به سفیدیه مه ,اتاق و پر میکنن ,میرم از بالای تخت نگاه میکنم ,انگار بالای آسمونم ,بوی خوبی میدن ,بوی جنگل بارونی ,بوی چیکّه کردن شبنم از روی برگ سبز !
یکی از چیزایی که فکر میکنم یه ادم تو زندگیش حتما باید تجربه کنه غرق شدن توی دوده ,حالا هر دودی !

یک کلاغ و چهل کلاف سردرگم

یارو تخماش درد میکرده یه هفته بعد اتفاقی از یه دشت و دمنی رد میشده ,از میوه های یه درختچه میخوره !
بعد حالا به طور اتفاقی خوب میشه به هر دلیلی ! از فرداش با یه کلاغ چهل کلاغ و خاله زنک بازی !
اون درختچه میشه مکان متبرّکه و زیارتگاه و بعد چند وقت یکی میاد اون بغل یه آلونگی میسازه بخاطر تولیت این درختچه که همه
بهش دستمال و پارچه و اینا وصل کردن ! اونجا میشه امامزاده !
البته دیده شده تایر سوخته ی ماشین هم اینطوری تبرّک میداده !

خر خودتی

هنوزم از تفکّر مضخرف معلّم اول راهنماییم توی اردوی سفر به مشهدمون خندم میگیره بعد این همه سال.
صبح پا میشد و با چند تا از بچه ها ورزش میکردن البته از این ورزش مسخره های صبحگاهی ,بعد مثل این پیامبرا
میگفت امام رضا خوشش نمیاد از کسی که ورزش نکنه !
اینم بگم منم یه بار خر شدم و تن به ورزش کردن دادم اما هیچوقت حرف کسی و که از طرف کس دیگه حرف میزنه
باور نکنین ! میره تو پاچه تون !

تبلیغات

این تبلیغ های جدید تلوزیونی و غیر تلوزیونی وهرچی ! داره خون مردم و میمکه ,تاثیر غلطی که اینا دارن هیچی نداره !
کم کم دارن شیره ی مردم و میکشن بیرون و ملت هم به زندگی ماشینی خوش آمد میگن !

بالگرد تشنه ی LNB

چند روزه فرت و فرت هلیکوپتر از بالای این محل بی صاحاب رد میشه ,قبلنا میومد یه چرخ میزد میریختن دیشارو جمع میکردن ,الان نمیدونم چه مرگشه فقط داره زجر میده با صداش و دور زدنش از صبح تا شب.

دو دل شدن

هرموقع میخوام برم بیرون با خودم میگم که آیا کتاب ببرم یا نه ! خودکار و کاغذی ببرم یا نه !
اما میبینم چشم و گوش و ذهن بزرگترین کتاب و قلم کاغذ دنیاست ! با همینا میسازم

توئیتر

توئیتر و که باز میکنم ,ماشالا انقدر که سرعت جوونای امروز در توئیت زدن و کسشر گویی بالاست ,جلو اسم
توئیتر یه پرانتز باز میشه ,20 تا 20 تا اضافه میشه.

گردونه

یکی از تفریحات جدیدم به شرح زیر میباشد :
صبح اگه این مدرسه ی دمه خونه بزاره تا 12 میخوابم و اگه نزاره 9 یا 10
تا 2 یا پای نت میشینم به همراه ناهار ,بعدش یه ساعت درس ,اگه کلاس بود که کلاس و اگه نبود 2ساعت بیرون راه
میرم و میام خونه و تا فردا صبحش ساعت 7 پای نت میشینم و این گردونه به همین منوال میچرخه.

سمفونیِ آب

صدای زنگوارِ دونه های آب شده ی برف و قندیل رو میشنوم که مثل آهنگ منظمی روی میله های جلو پنجره فرود میایند.
مثل چند تا لیوان که توی هرکدوم به مقدار مختلف آب بریزی و با قاشق بهشون بزنی ,صداهای جورواجوری بدن.
سمفونیِ آب و تصویر ,پاشیدن یک قطره وقت فرود

کولاک

امشب بمبارون برف شد تهران,هفدهم اسفند ماه نود و یک ,زمستونی که فقط دی ماهش کمی برف داشت و مقدار زیادی بارندگی,و بقیه روزهاش مثل تابستون بود,توی روزیکه درختا شکوفه زدن ,برف شدید گرفت طوری که 1:30 بامداد زمین خیس بود اما 1:41 دقیقه همون بامداد زمین کامل سفید بود و ماشینها برفپوش!
دونه های درشت و پنبه ای برف میریزه روی سر درختای لباس سفید و ارغوانی بر تن!
زیباست!
حالا فکر کن کسی که واقعا دوسش داری بهت بگه برو جلو پنجره بگو چی میبینی!
توئم بری جلو پنجره و بگی ,من که دلم نمیاد تورو با برف بزنم چیکار کنم ؟

شب بود بیابان بود زمستان بود
بوران بود سرمای فراوان بود
یارم در آغوشم هراسان بود
از سردی افسرده و بیجان بود

دل خوش کنک

یکی از رفقا بهم یه بسته عود هدیه داده ,من عین این معتاد به دودای سنگین فرت و فرت روشن میکنم میزارم مثلا آرامش بگیرم.
ولی خدائیش یه بوم نقّاشی پر از رنگ قابل استفاده ,یه فنجون قهوه فرانسه ,یه موزیک مشتیِ فولکلور آرامش دهنده ی قدیمی,شعر و معشوقی باشه بعد عود از واجبات میشه.

فولکلور و کلاسیک دلنشین

بعضی از این موسیقی های کلاسیک قدیمی ایرانی با اون ملودی های دلنشین شون اگه با صدای "هانی نیرو" یا "سارا نائینی" خونده بشن ,آدم رو دربدر احساس میکنن,حتی ملودی های فولکلور خارجی که بدست ایرانیا شعر گذاری شده و یه حالت نوستالژی داره,مثل "شب بود بیابان بود" یا "ای شرقیِ غمگین" به آدم یه ذوق خاصّی میده.

واقعیت پیشِ رو

بعضی موقع ها دست خودت نیست ,خوشت نمیاد چیزی و دنبال کنی امّا بی اختیار دنبال میکنی و آینده ی یکی از علاقه هات مثلا وطن رو پیگیری میکنی ,اینم صرفا واسه دلخوش کُنَکِه.

1 محمد عارف، مصطفي کواکبيان و حسين کمالي (اصلاح طلبان)
2 علي اکبر ولايتي، محمد باقر قاليباف و حدادعادل (ائتلاف 1+2)
3 سعید جليلي، فتاح و کامران باقری لنکراني (جبهه ی پایداری)
4 مشايي، نيکزاد و الهام (دولتی ها)
5 منوچهر متکي، محمدرضا باهنر و يحيي آل اسحاق (جبهه پيروان خط امام و رهبري)
6 محسن رضايي، مصطفي پور محمدي و علي فلاحيان (اصولگرایان)
7 حسن روحاني، محمد شريعتمداري و محمد سعيدي کيا (میانه روها)

پی نوشت : علی فلاحیان تحت تعقیب اینترپل از طرف کشور آرژانتین بدلیل بمبگذاری میباشد.


http://www.mardomsalari.com/Template1/News.aspx?NID=160357


و اینکه این متن جنبه ی دیگه جز خبری بودن نداره + ذکر منبع

قابل تعمّق

بعضی وقتا فکر میکنم چی میشد اگه این پسوند های فامیلی های ایرانی مثلِ ,پور ,زاده ,نژاد ,نسب ,ای و غیره برای خارجی ها هم وجود داشت مثلِ Peter Allen Nezhad یا George Texas Zaade یا John Los Angelesi یا حتّی Hanna Abraham Poor.
و یه مسئله ی دیگه که فکرمو مشغول کرده اینه که نمیدونم ما واسه خارجیا خودمونو میگیریم و به سمت بلعکس اونا عمل میکنیم یا اونا ؟!
مثلا توی رانندگی ,چی میشد مثل هم بودیم ؟
اصلا اشکال کار کجاست ؟

نا خود آگاه

نا خود آگاهی
از خود بی خبری که چه بلوایی در دل من به راه میندازی
ناخدا گاهی
اشتباه میکند امّا اشتباهات تو مسیر زندگی را عوض میکند ,نه مسیر دریا را
تو خودِ دریایی
تو خودِ حوّایی
از خود بی خبری که نسیم ها آنطور که لطافت گونه های تورا به بازی میگیرند
و آنطور که با تار و پود موهای تو نمایشی برای چشمان من ترتیب میدهند
چه دلی از من میبرند
و تو ضمیر منی
ناخداگاه من
از تو ناخداگاه تر نیست

گویی تو همان معبودی

گویی تابستانی باشد و در دشتی به زیر سایه ای ترسان دراز کشیده باشی
سایه ای که دم به دقیقه از زیر بار سرپناه دادن به تو شانه خالی کند
بازیگوش است دیگر...
میرود آنورتر امّا تو میدانی الان که اینجا دراز کشیدی,
اگر چه با نسیم خنک تابستان برود
اگر چه شب با او به گفتگو بپردازد
اگرچه سحرگاهان و صبح در دشت مشغول بازی با گیسوان خودش و هلهله ای از آفتاب ملایم بر پوست با طراوتش است,
درست سر ظهر ,همینموقع ,12ساعت بعد پیش تو میاید.
سرپناه توست
گویی جوی آبی روان از کنار دست تو میگذرد و دستت را در زلالیت آن گذاشته ای,
آن صدا میگوید زنده ای
زنده ای برای درک آن لحظه و بودن در کنار آن معبود
معبود فقط مورد عبادت نیست
معبود همان معشوق است

اعتراف

اعتراف میکنم نمیتونم توی چشماش زُل بزنم چون مثل صلات ظهر سه شنبه ای میمونه که نمیدونه به اوّل هفته نزدیکتره یا به آخر هفته ,یه روشنی شدید که چشم آدمو میزنه ولی خسته نمیکنه.
مثل اینه که یه ثانیه به آفتاب خیره بشی اما از خجالت سرتو بگیری پایین!
اینجوری خرابم کرده نگاهش
بهش گفتم تو چشام نگا کن وقتی حرف میزنی
تو چشام نگاه کرد و من سرمو انداختم پایین ,توی همون حال گفتم نه نگاه نکن ,اونور و نگاه کن
بعد سرمو آوردم بالا و نگاش کردم که سرش پایین بود ,دستشو بالا آوردمو بوسیدم
اینجوری خرابم کرده نگاهش

روز هست و نیست

امروز تولّدمه ,روزی که بهش هیچ اعتقادی ندارم امّا لااقل انتظار برای یک روز بیشتر دیده شدن توسّط پدر و مادر رو دارم.
بهترین کادوت میتونه دیدن کسی که دوستش داری باشه ,من به همین راضیم و یه جلد کتابِ خوب که اوّلش رو همون شخص برام
امضا کنه.
امضا : ابری که نمیبارد و یادی از رفقا نمیکند ویا بلعکس