امروز که چشمامو باز کردم صدای مکالمه ی تلفنی مادرم به گوشم خورد که میگفت من تو این برف چطوری برم بیرون ,یه لحظه به خودم اومدم لحظه ای که 1سال منتظرش بودم رسید ;ولی عصر و قدم زدم و هوای برفیش و...
پرده رو زدم کنار ,برف و دیدم ک آروم میباره ,یکی دیگه از بچه ها از چند محله پایین تر زنگ زد فهمیدم اونجا داره بارون میباره سریع یاد این جمله ی طنز افتادم که چند ماهه باب شده : ما از شهردار منطقه ی بیست و دوء تهران مچکریم که تدبیری ارائه داد تا صبحمون با برف شروع شه.
پا شدم یاد ملتی افتادم که تو این سرما زجه میزنن و طبق معمول به جا اینکه به خودم فکر کنم ,تصمیم های سختی گرفتم مبنی بر اینکه کمکشون کنم ,خدا کمکشون کنه.
No comments:
Post a Comment