این سریالای پر از عشق و محبت ایرانی ناجور اعصابمو میاره پایین, نشون میدن همه خوشبختن ,خونه و ماشین و فلان ,یارو توی سریاله عاشق میشه ,براش میگیرن 7 8 روز بعدش ,خونه و ماشینشم جور میشه ,ولی خدایی واسه کارگردانای گمنام میدونِ خوبی درست کردن ,یکی پیدا شه در مورد بدبختی بسازه و حمله کنه به دولتمردا نونش تو روغنه داغه
خُرافه
گوز و به شقیقه ربط میدن با عقیده های مضخرف و چرند ,خرافه چیزیه که با استفاده از اون ازت استفاده میکنن ,همین.
حاشیه بازی
این روزا هرکی میخواد تو ایران سری از سرها بیاره بالا ,خودشو میچسبونه به فراماسونری و حاشیه و داستان و موفق هم میشه.
خیابون
خیابون و خنده های الکی باعث میشن از تلویزیون ,روزنامه ها ,عقاید کهنه ,جنگ بصری دور بمونی.
خیابون و تفکرات خیابونی و هنر خیابونی باعث میشن دیگه فکرتو محدود دولت و قومیت و رنگ و نژاد نکنی.
به یاد بیار
این خیلی خوبِ که یه نفر از آرزوهات خبر داشته باشه و اونو همش یادت بیاره وقتی میخوای تعریفشون کنی یا حتی یادت بیاری.
نکن برادر و خواهر
همیشه سعی کن در حد خودت دوستای خودتو داشته باشی و هیچوقت سعی نکنی دنبال دوستای جدید بگردی مخصوصا از سر جوگیری و حاشیه بازی ,چون تهش یا اونا میمالن درت یا خودت از خودت و از تغییراتت بدت میاد.
گه نخور
مادرم بهم یه گیره سنگین داد و بحث کرد ,گفتم گوه خوردم ,یهو برگشت گفت گه نخور ,زشته !
انقدر از حرفش جا خوردم الان تو شُک ام
انقدر از حرفش جا خوردم الان تو شُک ام
قُلیان ، قِلیان ، قَلیان ، قلیون
نباشه نمیشه روز شب شه , ترجیها دوسیب , نعنا , آلبالو , و شیر کسشعر.
میخوامت قل قل قل قل ...
میخوامت قل قل قل قل ...
چرا های گُشنه کننده
یه موقع هایی همیشه هست که آدم نمیدونه چیکار کنه ؟!
هرچقدر وضعش روبراه باشه ,بازم گیج میشه ,از دوروبرش هیچی نمیدونه ,هیچ فکری از ذهنش نمیگذره ,بعضی ها هم تو این وقتا
مثل من فقط به کلمه ی چرا فکر میکنن !
چرا هر حیوانی ,حیوانِ هم جنس خودشو نمیکشه ولی یه انسان ,انسان میکشه,اونم فقط برای دین و نژاد و باور.
چرا توی دنیا این همه مرز کشیدن ؟ کیارو میخوان جدا کنن از هم ؟ ما که همه انسانیم!
چرا خدا خوابِ؟
چرا هر کسی که هیچی نیست و فقط پول داره فکر میکنه میتونه از مردم قویتر باشه و موضع بگیره براشون.
چرا خوشبختی و رنگ توی زندگیِ همه قاچاق شده ؟
بعدشم یه احساس تنفّر پیدا میکنی ,دوس داری فرار کنی از همه و از خودت ,فرار کنی به یه جا که هیچی نباشه ,هیچ تکنولوژی یا ایدئولوژی.
همه باهم از هر رنگ و زبان و نژاد و باور زندگی میکنن.
هرچقدر وضعش روبراه باشه ,بازم گیج میشه ,از دوروبرش هیچی نمیدونه ,هیچ فکری از ذهنش نمیگذره ,بعضی ها هم تو این وقتا
مثل من فقط به کلمه ی چرا فکر میکنن !
چرا هر حیوانی ,حیوانِ هم جنس خودشو نمیکشه ولی یه انسان ,انسان میکشه,اونم فقط برای دین و نژاد و باور.
چرا توی دنیا این همه مرز کشیدن ؟ کیارو میخوان جدا کنن از هم ؟ ما که همه انسانیم!
چرا خدا خوابِ؟
چرا هر کسی که هیچی نیست و فقط پول داره فکر میکنه میتونه از مردم قویتر باشه و موضع بگیره براشون.
چرا خوشبختی و رنگ توی زندگیِ همه قاچاق شده ؟
بعدشم یه احساس تنفّر پیدا میکنی ,دوس داری فرار کنی از همه و از خودت ,فرار کنی به یه جا که هیچی نباشه ,هیچ تکنولوژی یا ایدئولوژی.
همه باهم از هر رنگ و زبان و نژاد و باور زندگی میکنن.
پارادوکس
تناقض ها بر شهر من میبارند شب و روز , زشت و زیبا , سیاه و سفید , زوج و فرد , فقر و غنی و هرچی که فکرشو کنی , هرچی که جامعه رو دو دسته کنه جلوی پای ما میفته
سوتی دادم بخندین ضایع نشم
امروز بازی ازبکستان و ایران بود توی استادیوم طبقه دوّم ایستاده بودیم زیر بارون , دقیقه ی 55 :55 به بچه ها گفتم این رقم های مثل هم خوش یُمن ان.
بعد داد زدم 66:66 الان میاد.
منتظر موندم تا 66:59 یدفعه ساعت شد 67:00 ,تازه فهمیدم سوتیِ سال و دادم :))
دیقه 60 ثانیه است , چجوری ممکن بود بشه 66 ثانیه ؟
پوفففففف
بعد داد زدم 66:66 الان میاد.
منتظر موندم تا 66:59 یدفعه ساعت شد 67:00 ,تازه فهمیدم سوتیِ سال و دادم :))
دیقه 60 ثانیه است , چجوری ممکن بود بشه 66 ثانیه ؟
پوفففففف
تلفن همراه
حدود یه ماه و نیمِ که تلفن همراه ندارم , آره میشه و بعضی وقتها مزیّت های خیلی خوبی داره , یعنی تا خودت نخوای با کسی ارتباط برقرار کنی ,هیچکی مزاحمت نمیشه , این خودش بهترین برگ برنده است برای آدمکای گوشه گیری مثل من.
قسمت سرِ قرار رفتنش از همش بهتره , وقتی به یکی از خونه زنگ میزنی میگی 10 دقیقه دیگه فُلان جا میبینمت ,انتظار برای اومدنش , تراژدی بودن قرار و هزارتا دلیل دیگه باعث میشن که جدایی از تکنولوژی لذّت خاصّی داشته باشه.
نفس عمیق , نفس عمیق , نفس عمیق , با تلفیق صدای پیانو و گیتاری که با جون کندن از هِدفونت در میاد دراز کشیدی و به سقف نگاه میکنی ,چشماتو میبندی , یاد یکی میفتی و دوباره قرار ملاقات های سنّتی و بدون تکنولوژی کمک حالِت میشن.
رفیق
جنس اِش فرق نمیکنه , مهم دوام و مرام اِشه.
وقتی بهشون وابسته میشی , موظّفی که ازشون دفاع کنی , مراقبت کنی , توی ناراحتیشون باشی , توی شادیاشون حضور داشته باشی.
بعضی موقع ها باهاش صحبت های جدّی و مردونه کنی , بغلش کنی بگی هر کی تنهات گذاشت من که تنهات نمیزارم.
احساس خفگی بهت دست میده وقتی ناراحته یا عصبی , کاش همیشه باهم بخندین کاش همیشه همدیگر و درک کنین و خلاصه نمیدونم زیاد حوصله نوشتن ندارم , چون همین الان یکی از بهترین دوستام سه روزِ پَکَرِ و ناراحت , میرم راحتش کنم.
وقتی بهشون وابسته میشی , موظّفی که ازشون دفاع کنی , مراقبت کنی , توی ناراحتیشون باشی , توی شادیاشون حضور داشته باشی.
بعضی موقع ها باهاش صحبت های جدّی و مردونه کنی , بغلش کنی بگی هر کی تنهات گذاشت من که تنهات نمیزارم.
احساس خفگی بهت دست میده وقتی ناراحته یا عصبی , کاش همیشه باهم بخندین کاش همیشه همدیگر و درک کنین و خلاصه نمیدونم زیاد حوصله نوشتن ندارم , چون همین الان یکی از بهترین دوستام سه روزِ پَکَرِ و ناراحت , میرم راحتش کنم.
کودکانه
معلّم فارسی سوّم دبستانم ازم پرسید میخوای در آینده چکاره بشی ؟ گفتم مخترع
معلّم انشای چهارم دبستانم ازم پرسید میخوای در آینده چکاره بشی ؟ گفتم نویسنده
معلّم حرفه و فن اوّل راهنماییم ازم پرسید میخوای در آینده چکاره بشی ؟ گفتم شاعر
معلّم برنامه ریزی اوّل دبیرستانم ازم پرسید میخوای در آینده چکاره بشی ؟ گفتم بازیگر
حالام نمیدونم چه کارم , فقط میدونم که مینویسم , شعر میگم و بازیگر زندگیمم و مخترع حرف به یاد موندنی.
کودکانه ای که هنوز خاطرات خوبش رو یادآوری میکنم به من یاد داد خودم باشم.
معلّم انشای چهارم دبستانم ازم پرسید میخوای در آینده چکاره بشی ؟ گفتم نویسنده
معلّم حرفه و فن اوّل راهنماییم ازم پرسید میخوای در آینده چکاره بشی ؟ گفتم شاعر
معلّم برنامه ریزی اوّل دبیرستانم ازم پرسید میخوای در آینده چکاره بشی ؟ گفتم بازیگر
حالام نمیدونم چه کارم , فقط میدونم که مینویسم , شعر میگم و بازیگر زندگیمم و مخترع حرف به یاد موندنی.
کودکانه ای که هنوز خاطرات خوبش رو یادآوری میکنم به من یاد داد خودم باشم.
داستان یک شبنم
وقتی نم نمِ سحریِ بارون میزنه به درختا , درختا میترسن از اینکه این قطره های کوچیک بارون, طوفانی باشن برای بهم ریختن اوضاع ظاهریشون ولی وقتی میبینن جز آرامش نبوده , عرق پیشونی خودشونو پاک میکنن , شبنمی از روی پیشونیشون سُر میخوره و آروم میچکه توی جوب.
شبنم با آب جاری بدون توقّف سرعت خودشو زیاد میکنه , از جوب های کنار اتوبان میگذره , به کانال های تاریک میریزه و بعد به بخار تبدیل میشه تا عامل ترس بعدی درختها بشه.
یه شبنم ممکنه از پیشونیِ یه درخت , به پیشونی یه رهگذر چکّه کنه و مثل یه اشک از بغل چشمش سُر بخوره سمت پایینو باعث مرگ خودش بشه.
شبنم با آب جاری بدون توقّف سرعت خودشو زیاد میکنه , از جوب های کنار اتوبان میگذره , به کانال های تاریک میریزه و بعد به بخار تبدیل میشه تا عامل ترس بعدی درختها بشه.
یه شبنم ممکنه از پیشونیِ یه درخت , به پیشونی یه رهگذر چکّه کنه و مثل یه اشک از بغل چشمش سُر بخوره سمت پایینو باعث مرگ خودش بشه.
درخت انار
دو روزِ پشت سر هم داره بارون میباره , دو روزِ از پشت پنجره ی اتافم وقتی پاییز و میبینم به وجد میام امّا این درختا انگار نمیخوان زرد شن , کاری کردن که حس کنم این هوا , هوای بهاریه و بس ولی این رسم پاییزانه رو یک درخت به جا آورده , اونم درخت بزرگ انار روبروی پنجره ی اتاقَم.
زرد تر از زرد با تک و توک برگای سبز ,از اوموقع که میشناسمش هیچ بدی ازش ندیدم , همیشه تابستونا وقتی اناراش میرسن , بچه های کوچیک محل میوه هاشو میکَنن , توی پاییز زود تر از همه ی درختا زرد میشه و زمستون هم زودتر از همه لُخت.
بهترین دوستش سطل زباله شهرداریِ که همیشه روبروش ایستاده با بوی تعفّن , پشت جدول های یکی درمیون سفید و سبز , برگ های زردشو پهن خیابون کرده , خسته است .
خیلی دلم میخواد یه روزی باهاش زیر بارون چای گرم بخورم , تن لاغرشو به بغل بگیرم , خیس بشم , بشینم براش از اینجا بگم , از هرچی که توی دلَمه امّا فکر کنم اون بیشتر از من درد داره , اینو از روی دو خط دوّم نوشته ام میگم.
هرموقع وقت ریختن آشغال میرسه با اشتیاق میرم جلوش مثل این بچه های دبستانی می ایستم و نگاش میکنم , انگار که منتظر پول توجیبی روزم اَم.
صدای بارون میاد که میزنه به دریچه ی کولر , تق تق تق پشت سر هم , از بیرون هم صدای بارش شدید بارون میاد , مثل شلّاقی به تن زمین , مثل عشق بازی پر سروصدای دو معشوقه ی افسار گسیخته باهم , بارون میاد , قطره ها از روی برگ های زرد سُر میخورن به سمت پایین , درست مثل بچّه های کوچیکی که از سر و کولِ یه سرسره بالا میرن تا بتونن با شادی سُر بخورن.
زیبایی یک نقطه وسط شهر عظیم و کثیف واقعا زیباست.
زرد تر از زرد با تک و توک برگای سبز ,از اوموقع که میشناسمش هیچ بدی ازش ندیدم , همیشه تابستونا وقتی اناراش میرسن , بچه های کوچیک محل میوه هاشو میکَنن , توی پاییز زود تر از همه ی درختا زرد میشه و زمستون هم زودتر از همه لُخت.
بهترین دوستش سطل زباله شهرداریِ که همیشه روبروش ایستاده با بوی تعفّن , پشت جدول های یکی درمیون سفید و سبز , برگ های زردشو پهن خیابون کرده , خسته است .
خیلی دلم میخواد یه روزی باهاش زیر بارون چای گرم بخورم , تن لاغرشو به بغل بگیرم , خیس بشم , بشینم براش از اینجا بگم , از هرچی که توی دلَمه امّا فکر کنم اون بیشتر از من درد داره , اینو از روی دو خط دوّم نوشته ام میگم.
هرموقع وقت ریختن آشغال میرسه با اشتیاق میرم جلوش مثل این بچه های دبستانی می ایستم و نگاش میکنم , انگار که منتظر پول توجیبی روزم اَم.
صدای بارون میاد که میزنه به دریچه ی کولر , تق تق تق پشت سر هم , از بیرون هم صدای بارش شدید بارون میاد , مثل شلّاقی به تن زمین , مثل عشق بازی پر سروصدای دو معشوقه ی افسار گسیخته باهم , بارون میاد , قطره ها از روی برگ های زرد سُر میخورن به سمت پایین , درست مثل بچّه های کوچیکی که از سر و کولِ یه سرسره بالا میرن تا بتونن با شادی سُر بخورن.
زیبایی یک نقطه وسط شهر عظیم و کثیف واقعا زیباست.
Subscribe to:
Posts (Atom)