گویی تو همان معبودی

گویی تابستانی باشد و در دشتی به زیر سایه ای ترسان دراز کشیده باشی
سایه ای که دم به دقیقه از زیر بار سرپناه دادن به تو شانه خالی کند
بازیگوش است دیگر...
میرود آنورتر امّا تو میدانی الان که اینجا دراز کشیدی,
اگر چه با نسیم خنک تابستان برود
اگر چه شب با او به گفتگو بپردازد
اگرچه سحرگاهان و صبح در دشت مشغول بازی با گیسوان خودش و هلهله ای از آفتاب ملایم بر پوست با طراوتش است,
درست سر ظهر ,همینموقع ,12ساعت بعد پیش تو میاید.
سرپناه توست
گویی جوی آبی روان از کنار دست تو میگذرد و دستت را در زلالیت آن گذاشته ای,
آن صدا میگوید زنده ای
زنده ای برای درک آن لحظه و بودن در کنار آن معبود
معبود فقط مورد عبادت نیست
معبود همان معشوق است

No comments:

Post a Comment