یک کلاغ و چهل کلاف سردرگم

یارو تخماش درد میکرده یه هفته بعد اتفاقی از یه دشت و دمنی رد میشده ,از میوه های یه درختچه میخوره !
بعد حالا به طور اتفاقی خوب میشه به هر دلیلی ! از فرداش با یه کلاغ چهل کلاغ و خاله زنک بازی !
اون درختچه میشه مکان متبرّکه و زیارتگاه و بعد چند وقت یکی میاد اون بغل یه آلونگی میسازه بخاطر تولیت این درختچه که همه
بهش دستمال و پارچه و اینا وصل کردن ! اونجا میشه امامزاده !
البته دیده شده تایر سوخته ی ماشین هم اینطوری تبرّک میداده !

No comments:

Post a Comment