خوشحالی و ناراحتی باهم

دیشب فهمیدم بابام میخواد برای امتحانام منو بفرست 2ماه شهرستان اونم بدون نِت و بدون قلیون,
دلم تنگ میشه برای این طهران لعنتی ;
برای خوابیدن رو چمن های نم دار و شیب دار کنار اتوبان همَت
رو به آسمون ابرای پاره پاره ی سفید و پنبه ای رو نگاه کردن
نفس کشیدن
بهار بوئیدن
برای تنها راه رفتن و نگاه کردن به چهره ی آدمای بی مقصد,بی منظور,بی دلیل
حرفی آماده کردم که اگه زن عموم اونجا بهم گفت چرا سوم دبیرستانو دوبار خوندی ؟
میگم ,همه دکتر مهندس میشن که تو شهرشون معروف شن و سرشناس شن,من شاعر میشم تو کلّ ایران سرشناس شم و افتخار شهرم بشم.
قیافش اونموقع دیدنیه.
نمیدونم برای رفتن از طهران و ترک عادت های شهری ناراحت باشم یا برای 2ماه توی شمال زندگی کردن خوشحال باشم!
بعد از اینکه خرداد نهایی و افتادم و بعد شهریور و بعد هم دی ,اینبار توی این خرداد تصمیم گرفتم واقعا درس بخونم و برم دنبال کنکور هنر.
راستی شمال همیشه هم خوب نیست ,موقعی که 8 یا 10 کیلومتر با دریا و یا با جنگل هم همینقدر فاصله داشته باشی,خونه نشینی بدون هیچ اصلا خوب نیست ,البته قلم و کاغذ که باشه همه چی حلّه

No comments:

Post a Comment