یادآوریِ انسانیت

پدر 40 ساله ای با پسر 7ساله ی خود شادند
پدر آکاردئون را مینوازد و میخواند ,پسر از مدرم پول میگیرد و میخواند ,بعضی جاها پدر نمیخواند ,پسر بچّه یه تنه کل آهنگ را میخواند.
باهم صفایی میکنند,چه سوزی دارد صدای پسر بچه : یه دل میگه برم برم , یه دل میگه نَرَم نرَم,چه تحریر های تر و تمیزی.
با هیچی نمیتونم توصیف کنم غم دل اون پدر رو وقتی از پنجره ها برایشان باران اسکناس میریزد
این اسکناس نیست ,این شام است ,ناهار است ,خرج تحصیل پسرش است
گل گلدون من شکسته در خاک
تو بیا تا دلم نکرده پرواز...
بعضی موقع ها با غلط هم میخواند
جلای روح است لامذهب ,همه ی غم عالم رو میریزه تو دلت و میفهمی همه رفتنین
میخنندد پدر ,شاد است با موی ریخته اش و سیبیلش
آسمون آبی میشه
خدا کنه خورشید... مرسی ... صبر کنین زیاد دادین ... چقدر سخاوت
یه پلاستیک دست پسر است با 3 4 تا سیب,شاید مادری او را مثل پسر خودش دیده,شاید ناهار امروز اوست.
دلم گرفته  ,اما چطور آنها با این وضع شادن و من غمگین !
عید اومد بهار اومد...

No comments:

Post a Comment