دهکده و ضمیمه ی برفیش

مثل جُک اکیپمون که همیشه میگیم دهکده سردتره (واقعا سردتره) الان رفیقم از آریاشهر و یکی دیگه از ولی عصر و یکی دیگه از قلهک زنگ زد و وقتی گفتم دهکده داره برف میاد زدن زیر خنده با فریادشون فحش دادن و خندیدن.
عجب برفیست این 14 آذر لعنتی 

شادی گذرا

از یکی از رفیقای شفیقمون به اسم مولوک باید اینجا یادی کنم تا برای بعدها که اگه نبود یادش زنده باشه ,چندتا هدیه بهم داده تو این دوران رفاقت ,یکی خریدن بوم و زدن استنسیل و تشویق روحی من برای انجام این کار ,و رفتاری که باعث شد من بفهمم انسانیت یعنی چی و شاید هم به جمله ی "مات باش تا کدر نشی" رو بفهمم و هدیه دادن پک اُرجینال  فول آرشیو پینک فلوید ,به قدّی خوشحال شدم که حد نداره ,حالا که تا اینجا اومدم از دوستان بنویسم ,یادی کنم از علی و علیرضا که یکیشون علم منو تو یه داستانی برد بالا و اون یکی که همیشه کتاب های خوبی بهم داده تا بخونم.
همین دیگه زندگی یعنی همین لذتا ,عشق بدین انرژی بدین به هم واسه هم مهم باشین.

برف 92

امروز که چشمامو باز کردم صدای مکالمه ی تلفنی مادرم به گوشم خورد که میگفت من تو این برف چطوری برم بیرون ,یه لحظه به خودم اومدم لحظه ای که 1سال منتظرش بودم رسید ;ولی عصر و قدم زدم و هوای برفیش و...
پرده رو زدم کنار ,برف و دیدم ک آروم میباره ,یکی دیگه از بچه ها از چند محله پایین تر زنگ زد فهمیدم اونجا داره بارون میباره سریع یاد این جمله ی طنز افتادم که چند ماهه باب شده : ما از شهردار منطقه ی بیست و دوء تهران مچکریم که تدبیری ارائه داد تا صبحمون با برف شروع شه.
پا شدم یاد ملتی افتادم که تو این سرما زجه میزنن و طبق معمول به جا اینکه به خودم فکر کنم ,تصمیم های سختی گرفتم مبنی بر اینکه کمکشون کنم ,خدا کمکشون کنه.

اولین بارون پاییزی امسال

امسال ساعت 1بامداد 5آبان اولین بارون پاییزی اومد و همه ی زمینای خیس شدن و بلاخره انتظار واسه رسیدن فصل سرد تموم شد ,از حالا پنج ماه وقت دارم زندگی کنم و لذت ببرم از همه چی ,از هرچی که بشه توی این دو فصل سرد استفاده ی مفید کرد ; مثل شعر نوشتن ,چای نوشیدن ,سیگاری چاق کردن در ارتفاع ,قدم زدن ,خیس شدن و ...
از ته دل خوشحالم بخاطر همین تا بارون اومد سریع به یوتیوب رفتم و با تایپ کلمه ی بارون اولین آهنگی که اومد و براتون گذاشتم تا شما هم حس این لحظه براتون تداعی بشه ,با امید فصلی پر از شادی و تفکر.
http://www.youtube.com/watch?v=F8AY7z-gBjE

دل

تورا میبینم
تورا فکر میکنم
تورا میخندم
تورا گوش میدهم
تورا حرف میزنم
میبینی ؟ من خود توئم !
دیگه از جداشدن نگو
وقتی با فکر لحظات با تو بودن خود را غرق بوسه های یواشکی میکنم

چه شورشانه دست هایت تکیه گاه صورتم میشوند
چه یاغیانه صدایم میزنی

بوی تورا میدهد افکارم
رنگ تورا دارد لحظاتم
حرف تورا میزند زبان
میشنوند تورا گوشهایم

ترس از ترس



دیروز شنیدم مسلمونای پاکستان ,مسیحیارو سوزوندن
شاید برای اینکه ترس و توی وجودشون حسّ کردن
حسِّ کردن هرکی مشروب بخوره و با نامحرم رابطه داشته باشه از خدا نیست
اونا خودشون رو به حق دیدن
اونا خیلی میترسیدن از اینکه خداشون گناه مسیحیارو ببینه و بلا رو به همه (به اونا هم) نازل کنه
پس با این فکر خودشون و ولی خدا روی زمین دونستن و مسیحس سوزوندن
خیلی سادست
همش از ترس میاد
شاید خدا یک ترس باشه
اگه پرده از جلوی ترس بره کنار فکر میکنی مردم ساکت میمونن؟
به همدیگه رحم میکنن ؟
انتقام هاشونو نمیگیرن؟
پس این ترس باید باشه ولی تو هیچوقت نترس
هیچوقت نترس

موسیقی تنیده با گوشت و پوست و استخوان

https://soundcloud.com/migrain خواننده ایه که جدیدا باهاش بُر خوردم و پیشنهاد میکنم حتما امتحانش کنید برای گوش دادن

کوته نوشت کلیشه ای

فهمیدم زندگی یه شوخی ساده نیست بلکه یه شوخی بد و غیر قابل تحمّله 

فرمول بودن

دیروز بود و فردا نبود اما امروز شاید

شاید درست و شاید درست تر

جواب هزار سوال برابر با هزار فشار غیر قابل تحمّله.
از نگاه دیگه جنگیدن به قیمت کشته و ذخمی دادن نیست به قیمت بی سرپرست شدن هزاران خوانواده است و داغدار شدن هزاران مادر و فرزند.
از یه دید دیگه برای رسیدن به جواب هات ممکنه همه ی امتیاز های امروزت رو از دست بدی ولی این از دست دادن میتونه یکی از داشته هات باشه یا یکی از نداشته هات و یا حتی یکی از ارزش هات.
جواب هر فشار غیر قابل تحمّل برابربا جواب یک سوال بی جوابه.


یکی رفت و کسی نیامد

این زمین خاکی با هر چرخش هزاران آدم و میزنه زمین ,اون آدم میتونه پدری باشه ; شاید پدری خسته و بریده زِ درد و شاید مردی پولدار ولی بی کَس و تنها شایدم پدری کلیشه وار تر از این دو.
اون آدم میتونه مادری باشه ; تشنه ی احساسات همسر بی احساسش است که نگاهش به اندام های زن دیگری خیره است و شاید هم مادری  فداکار تر از الهه ی مادر و یا مادر طبیعت.
اون آدم میتونه پسر بچّه یا دختر بچّه ای باشه که هیچکدوم تجربه ای از زندگی نداشتن یا حتّی از اسم زندگی میتونن عروسک یا اسباب بازی و برداشت کنن.
اون آدم میتونه پیرمرد یا پیرزنی باشه که به ساعت خیره میشه و هرنگاهش از عقربه ی بعدی جا میمونه ,شایدم پسر یا دختری تو اوج جوونی و آرزو و فکر به آینده ,فکر به عشق ,پر از هوس و لذّت و دید مثبت و منفی ,کلّی حسّ یادگیری ,کلّی قدم های برنداشته و حرفای نزده.
اون آدم میتونه "حسین" رفیقم باشه که تو سنّ 18سالگی تو فروردین 1392 با موتور به زیر کامیونی میره ,روحش شاد.
حرفم اینه که همه ی این آدما وقتی از دنیا میرن چیزی بجا میزارن ,فیلمی عکسی نوشته ای حرفی خاطره ای ,
یک نگاه یا یک تفکّر ازشون بجا میمونه.
و همینطور یک نگاه یا یک تفکّر از بین میره و شاید یک عشق.
درست مثل شروع شدن آهنگ غمگین تاثیر گزار مورد علاقت میمونه که وقتی با حال خرابت گوشش میدی و خالی میشی و آهنگ تموم میشه ,یک انسان هم که میمیره تموم میشه ,راحت میشه.
نمیدونم شُکّ بزارم اسمشو یا نه ,ولی به این فکر میکنم که حسین نمرده و به یه سفر رفته که خیلی زود برمیگرده پیشمون.

اونور قضیه

حالا که 91 هم تموم شد ,با خودم فکر کردم که چرا من به آخر 92 هیچوقت فکر نکردم ,نکنه نمیبینم اوموقع رو ؟
امسال چی میشه ؟
کی میره ؟ کی میاد ؟
هیچی نمیدونم فقط اینو میدونم که وقتی به آخر 92 فکر میکنم توی ذهنم یه صفحه ی سیاه ظاهر میشه ,انگار هیچی نیست ,خیال کردن و حدس زدن بعدش برام سخته یا اصن نمیشه.

این منم و این برنامه های من

یه فکرایی برای سر و سامون دادن به اوضاعم کردم ,اول این دفتر 60 برگ و تموم میکنم ,بعد میرم سروقت مجموعه ,بعدشم
که واسه امتحانا یه خر میخرم هی میزنمش ,و بعدشم که میرم برای کتابم ,میرم دنبال آرزوهام.
میگن آدم یه دوران افت داره که توی اون دوران یاد میگیره واقعیت و تلاش رو ,منم این یه سال و میزارم به پای آبستن فکرم که امسال قرار بهره اشو ببینم یا به عبارتی این زاییده رو شروع کنم به بزرگ کردن.
با آدمای بزرگ تر و فکرای بزرگ تر.

عادت

اینروزا عادت کردم به بوئیدن خودم ,بوی عطر تورا میدهد
عمیق غرق میشوم در فکر تو ...
تصویرهای خاطراتت مانند رشته ای جلوی چشم من میگذرد ... 
امروز 25 اسفند 91
عشق تورا شناختم

با قلمم


من ز سوی شاپرکان نو خبری می آرم
بزرگ شاپرکان گفت بهمراه باد به دشت بیجان بِوَز
باران شو ,پر کن نهر و جوی را
از شرق بتاب و در غرب بخواب
حاصل خود باش, برداشت کن کاشته ی خود را
به شاپرک گفتم پس باد و باران فراوان چه ؟ 
آفتاب سوزان چه ؟
گفت هر چیزی را برای  چیزکی ساخته اند
حدّی دارد ,مرزی دارد
به مقدار زیاد خطیر است و مقدار کم خسیسه ی طبیعت را همراه دارد
آفتاب و باد و باران خوبند اما به اندازه
گفتم شاپرک ,من را ببر
با خود به دریا ببر
به آسمان ها ,به بالای ابرها ببر
باد را بینم ,باران را ,آفتاب را بینم
گویم مگر نیست آنطور که پیشکش خود بی حد میکنید تقدیم ؟
پس این جریان چیست ؟
مقدار زیاد و کم برای مرز چیست ؟
گوید مثل یک انسان
هم شیر کم هم شیر زیاد 
باعث افت رشد است
انسان معمول ,مصرف معمول دارد
گفتم ای شاپرک حرف را تو زدی
گوش و روانم ز آرامشی پر کردی
مرا بخشیدی ,دل من را قرص کردی
(پر چونگی کردم و از قلم سو استفاده کردم ,کار خودمه)

عود و شب

 جدیدا وقتی شبا تو اتاقم عود روشن میکنم ,چند لایه دود غلیظ ابر مانند به سفیدیه مه ,اتاق و پر میکنن ,میرم از بالای تخت نگاه میکنم ,انگار بالای آسمونم ,بوی خوبی میدن ,بوی جنگل بارونی ,بوی چیکّه کردن شبنم از روی برگ سبز !
یکی از چیزایی که فکر میکنم یه ادم تو زندگیش حتما باید تجربه کنه غرق شدن توی دوده ,حالا هر دودی !

یک کلاغ و چهل کلاف سردرگم

یارو تخماش درد میکرده یه هفته بعد اتفاقی از یه دشت و دمنی رد میشده ,از میوه های یه درختچه میخوره !
بعد حالا به طور اتفاقی خوب میشه به هر دلیلی ! از فرداش با یه کلاغ چهل کلاغ و خاله زنک بازی !
اون درختچه میشه مکان متبرّکه و زیارتگاه و بعد چند وقت یکی میاد اون بغل یه آلونگی میسازه بخاطر تولیت این درختچه که همه
بهش دستمال و پارچه و اینا وصل کردن ! اونجا میشه امامزاده !
البته دیده شده تایر سوخته ی ماشین هم اینطوری تبرّک میداده !

خر خودتی

هنوزم از تفکّر مضخرف معلّم اول راهنماییم توی اردوی سفر به مشهدمون خندم میگیره بعد این همه سال.
صبح پا میشد و با چند تا از بچه ها ورزش میکردن البته از این ورزش مسخره های صبحگاهی ,بعد مثل این پیامبرا
میگفت امام رضا خوشش نمیاد از کسی که ورزش نکنه !
اینم بگم منم یه بار خر شدم و تن به ورزش کردن دادم اما هیچوقت حرف کسی و که از طرف کس دیگه حرف میزنه
باور نکنین ! میره تو پاچه تون !

تبلیغات

این تبلیغ های جدید تلوزیونی و غیر تلوزیونی وهرچی ! داره خون مردم و میمکه ,تاثیر غلطی که اینا دارن هیچی نداره !
کم کم دارن شیره ی مردم و میکشن بیرون و ملت هم به زندگی ماشینی خوش آمد میگن !

بالگرد تشنه ی LNB

چند روزه فرت و فرت هلیکوپتر از بالای این محل بی صاحاب رد میشه ,قبلنا میومد یه چرخ میزد میریختن دیشارو جمع میکردن ,الان نمیدونم چه مرگشه فقط داره زجر میده با صداش و دور زدنش از صبح تا شب.

دو دل شدن

هرموقع میخوام برم بیرون با خودم میگم که آیا کتاب ببرم یا نه ! خودکار و کاغذی ببرم یا نه !
اما میبینم چشم و گوش و ذهن بزرگترین کتاب و قلم کاغذ دنیاست ! با همینا میسازم

توئیتر

توئیتر و که باز میکنم ,ماشالا انقدر که سرعت جوونای امروز در توئیت زدن و کسشر گویی بالاست ,جلو اسم
توئیتر یه پرانتز باز میشه ,20 تا 20 تا اضافه میشه.

گردونه

یکی از تفریحات جدیدم به شرح زیر میباشد :
صبح اگه این مدرسه ی دمه خونه بزاره تا 12 میخوابم و اگه نزاره 9 یا 10
تا 2 یا پای نت میشینم به همراه ناهار ,بعدش یه ساعت درس ,اگه کلاس بود که کلاس و اگه نبود 2ساعت بیرون راه
میرم و میام خونه و تا فردا صبحش ساعت 7 پای نت میشینم و این گردونه به همین منوال میچرخه.

سمفونیِ آب

صدای زنگوارِ دونه های آب شده ی برف و قندیل رو میشنوم که مثل آهنگ منظمی روی میله های جلو پنجره فرود میایند.
مثل چند تا لیوان که توی هرکدوم به مقدار مختلف آب بریزی و با قاشق بهشون بزنی ,صداهای جورواجوری بدن.
سمفونیِ آب و تصویر ,پاشیدن یک قطره وقت فرود

کولاک

امشب بمبارون برف شد تهران,هفدهم اسفند ماه نود و یک ,زمستونی که فقط دی ماهش کمی برف داشت و مقدار زیادی بارندگی,و بقیه روزهاش مثل تابستون بود,توی روزیکه درختا شکوفه زدن ,برف شدید گرفت طوری که 1:30 بامداد زمین خیس بود اما 1:41 دقیقه همون بامداد زمین کامل سفید بود و ماشینها برفپوش!
دونه های درشت و پنبه ای برف میریزه روی سر درختای لباس سفید و ارغوانی بر تن!
زیباست!
حالا فکر کن کسی که واقعا دوسش داری بهت بگه برو جلو پنجره بگو چی میبینی!
توئم بری جلو پنجره و بگی ,من که دلم نمیاد تورو با برف بزنم چیکار کنم ؟

شب بود بیابان بود زمستان بود
بوران بود سرمای فراوان بود
یارم در آغوشم هراسان بود
از سردی افسرده و بیجان بود

دل خوش کنک

یکی از رفقا بهم یه بسته عود هدیه داده ,من عین این معتاد به دودای سنگین فرت و فرت روشن میکنم میزارم مثلا آرامش بگیرم.
ولی خدائیش یه بوم نقّاشی پر از رنگ قابل استفاده ,یه فنجون قهوه فرانسه ,یه موزیک مشتیِ فولکلور آرامش دهنده ی قدیمی,شعر و معشوقی باشه بعد عود از واجبات میشه.

فولکلور و کلاسیک دلنشین

بعضی از این موسیقی های کلاسیک قدیمی ایرانی با اون ملودی های دلنشین شون اگه با صدای "هانی نیرو" یا "سارا نائینی" خونده بشن ,آدم رو دربدر احساس میکنن,حتی ملودی های فولکلور خارجی که بدست ایرانیا شعر گذاری شده و یه حالت نوستالژی داره,مثل "شب بود بیابان بود" یا "ای شرقیِ غمگین" به آدم یه ذوق خاصّی میده.

واقعیت پیشِ رو

بعضی موقع ها دست خودت نیست ,خوشت نمیاد چیزی و دنبال کنی امّا بی اختیار دنبال میکنی و آینده ی یکی از علاقه هات مثلا وطن رو پیگیری میکنی ,اینم صرفا واسه دلخوش کُنَکِه.

1 محمد عارف، مصطفي کواکبيان و حسين کمالي (اصلاح طلبان)
2 علي اکبر ولايتي، محمد باقر قاليباف و حدادعادل (ائتلاف 1+2)
3 سعید جليلي، فتاح و کامران باقری لنکراني (جبهه ی پایداری)
4 مشايي، نيکزاد و الهام (دولتی ها)
5 منوچهر متکي، محمدرضا باهنر و يحيي آل اسحاق (جبهه پيروان خط امام و رهبري)
6 محسن رضايي، مصطفي پور محمدي و علي فلاحيان (اصولگرایان)
7 حسن روحاني، محمد شريعتمداري و محمد سعيدي کيا (میانه روها)

پی نوشت : علی فلاحیان تحت تعقیب اینترپل از طرف کشور آرژانتین بدلیل بمبگذاری میباشد.


http://www.mardomsalari.com/Template1/News.aspx?NID=160357


و اینکه این متن جنبه ی دیگه جز خبری بودن نداره + ذکر منبع

قابل تعمّق

بعضی وقتا فکر میکنم چی میشد اگه این پسوند های فامیلی های ایرانی مثلِ ,پور ,زاده ,نژاد ,نسب ,ای و غیره برای خارجی ها هم وجود داشت مثلِ Peter Allen Nezhad یا George Texas Zaade یا John Los Angelesi یا حتّی Hanna Abraham Poor.
و یه مسئله ی دیگه که فکرمو مشغول کرده اینه که نمیدونم ما واسه خارجیا خودمونو میگیریم و به سمت بلعکس اونا عمل میکنیم یا اونا ؟!
مثلا توی رانندگی ,چی میشد مثل هم بودیم ؟
اصلا اشکال کار کجاست ؟

نا خود آگاه

نا خود آگاهی
از خود بی خبری که چه بلوایی در دل من به راه میندازی
ناخدا گاهی
اشتباه میکند امّا اشتباهات تو مسیر زندگی را عوض میکند ,نه مسیر دریا را
تو خودِ دریایی
تو خودِ حوّایی
از خود بی خبری که نسیم ها آنطور که لطافت گونه های تورا به بازی میگیرند
و آنطور که با تار و پود موهای تو نمایشی برای چشمان من ترتیب میدهند
چه دلی از من میبرند
و تو ضمیر منی
ناخداگاه من
از تو ناخداگاه تر نیست

گویی تو همان معبودی

گویی تابستانی باشد و در دشتی به زیر سایه ای ترسان دراز کشیده باشی
سایه ای که دم به دقیقه از زیر بار سرپناه دادن به تو شانه خالی کند
بازیگوش است دیگر...
میرود آنورتر امّا تو میدانی الان که اینجا دراز کشیدی,
اگر چه با نسیم خنک تابستان برود
اگر چه شب با او به گفتگو بپردازد
اگرچه سحرگاهان و صبح در دشت مشغول بازی با گیسوان خودش و هلهله ای از آفتاب ملایم بر پوست با طراوتش است,
درست سر ظهر ,همینموقع ,12ساعت بعد پیش تو میاید.
سرپناه توست
گویی جوی آبی روان از کنار دست تو میگذرد و دستت را در زلالیت آن گذاشته ای,
آن صدا میگوید زنده ای
زنده ای برای درک آن لحظه و بودن در کنار آن معبود
معبود فقط مورد عبادت نیست
معبود همان معشوق است

اعتراف

اعتراف میکنم نمیتونم توی چشماش زُل بزنم چون مثل صلات ظهر سه شنبه ای میمونه که نمیدونه به اوّل هفته نزدیکتره یا به آخر هفته ,یه روشنی شدید که چشم آدمو میزنه ولی خسته نمیکنه.
مثل اینه که یه ثانیه به آفتاب خیره بشی اما از خجالت سرتو بگیری پایین!
اینجوری خرابم کرده نگاهش
بهش گفتم تو چشام نگا کن وقتی حرف میزنی
تو چشام نگاه کرد و من سرمو انداختم پایین ,توی همون حال گفتم نه نگاه نکن ,اونور و نگاه کن
بعد سرمو آوردم بالا و نگاش کردم که سرش پایین بود ,دستشو بالا آوردمو بوسیدم
اینجوری خرابم کرده نگاهش

روز هست و نیست

امروز تولّدمه ,روزی که بهش هیچ اعتقادی ندارم امّا لااقل انتظار برای یک روز بیشتر دیده شدن توسّط پدر و مادر رو دارم.
بهترین کادوت میتونه دیدن کسی که دوستش داری باشه ,من به همین راضیم و یه جلد کتابِ خوب که اوّلش رو همون شخص برام
امضا کنه.
امضا : ابری که نمیبارد و یادی از رفقا نمیکند ویا بلعکس 

رنگ و تحرّک

کاش امشبم مثل دیشب بود
بعد چند سال فوتبال بازی کردم ,بعد چندسال برای یه روز کلّی دوئیدم و قلیونو برای یه شب گذاشتم کنار.
نفس میکشیدم ,به حدّ غیر قابل باوری نفسم باز شده بود ,حالا جدا از اینکه بغل زمین قلیون هم بود و تضاد جالبی وتجربه کردم یعنی دیدم ورزش باحالتره امّا دود خاص تره.
امروز صبحم که بیدار شدم کلّ بدنم درد میکرد ,فکر کنم از تحرّک زیاد بعد چند سال بود.
وسط بازی جشمام سیاهی میرفت احساس میکردم قلبم از شدّت طپش در حال ایستادنه
خوابیدم رو زمین و احساس خارج شدن سم داشتم تو بدنم.
http://www.youtube.com/watch?v=UC82qz9SOHw
این آهنگ تداعی میکنه حس اون لحظه ی منو ,شب تاریک با رنگ های درهم و فراوون و حرکت
حرکت من بین زمین و هوا
زمین و هوا
معلّق
مشروطه خواهی عقل نسبت به دل
شکستن حدّ و مرز تو هرچیزی
حتی چیز سوسولی مثل ورزش

بازنده ی برنده

دیروز برای ثبت نام چهرمین دفعه ی امتحانات نهایی رفتم یه آموزشگاه (شبانه)
خیلی بده که یه سال از عمرم به باد رفت ,البته ما به این دنیا اومدیم که خودمونو با تجربه اشباع کنیم ,اما الان من باس
پیش دانشگاهی و تموم میکردم و کنکور میدادم,بگذریم.
این آموزشگایی که من میرم ,یه آقای مسنّی پشت میز میشینه که برا بچه ها انتخواب واحد کنه,
این هردفعه منو میبینه حرفا و دیالوگ های تکراری میگه :
شما لُری ؟
-نه تبعیدیم به شمال!
آها آخه ما لُریم
-خوشبختم جناب
ایشالا درساتو بخونی و زودتر قبول شی
-قربون شما ,فعلا

صدای پای بهار

هوا خنک و یکمی مرطوب ,زمین خیس ,بهار تهران کم کم داره از اسفند بیرون میاد.
امسال که اصلا برف ندیدیم اما این به کنار ,اینکه بهار داره یه ماه زودتر میاد خوش است.
دقیقا مثل هوای بارونیِ شمال شده لامصّب ,بدجور میتونی لذّت ببری از الان راه رفتن تو خیابون.
رو تختت کنار پنجره باز دراز بکشی که دیگه واویلا.
این هوا منو یاد کلّی خاطره میندازه از شمال از جایی که 5سال از کودکی مو اونجا گذروندم,حیاط عزیز اینا و داستاناش ,
خودمونیم کلا این هوا برام یادآور لحظه های خوبه.
به این لحظه میگم عشق بازی روح با طبیعت ,فقط یه استکان چایی و یه قلیون کم داره...

پیری زودرس

اولین باری که فهمیدم پیر شدم امروز بود ,7روز قبل از تولد 18 سالگیم.
توی آیینه ی روشویی خودمو دیدم,با خودم گفتم سرنوشت تا اینجاش برات سخت بریده منبعد و تلاش کن.
دست کشیدم توی موهام ,تار موهای سفید, قشنگ به چشم میومد,میزارم به پای تفاوت.
میدونی آخه من اصولا آدم تکرارییم.
خیلیم تکراری ,همش تو خونه پای کتابای غیر درسی یا بیرون 3 4 ساعت راه میرم با رفیقم و یه قلیون میکشم برمیگردم خونه.
چشمامم که خیلی وقتِ کم سو شده ,رمق هیچ کاریم ندارم.
پیرمیشم پیرمیشم ,ذرّه ذرّه جلوی خودم آب میشم.
نمیدونم با وضع چد سال عمر میکنم.
زندگی یه بار بیشتر نیست.
باید قدرشو بدونم.

خلاص

خدایا منو عوضی کن امّا عوض نکن
با صدای تیکتاک ساعت توی تاریکی خوابیدن و با تیکتاک ساعت توی تاریکی بیدار شدن مثل این میمونه که انگار اصلا نخوابیدی.
با دکلمه های پرویز پرستویی تو فکر فرو رفتن مثل این میمونه که خودتو غرق کنی ,قوی باشی اما قلبت ببازه :
تو این دنیای هیچکی به هیچکی این یکی دستت باید اون یکی دستتو بگیره وگرنه خلاصی!
خلاص
مثل این میمونه توی بازار شلوغ دستت تو دست بابات باشه ,بعد به خودت بیای ببینی بابات نیست و ببینی تکیه گاه نداری,
کلی آدم دوروبرت و بگیرن که دارن کار خودشونو میکنن و بهت توجه نکنن!
خلاص میشی
تنها

یادآوریِ انسانیت

پدر 40 ساله ای با پسر 7ساله ی خود شادند
پدر آکاردئون را مینوازد و میخواند ,پسر از مدرم پول میگیرد و میخواند ,بعضی جاها پدر نمیخواند ,پسر بچّه یه تنه کل آهنگ را میخواند.
باهم صفایی میکنند,چه سوزی دارد صدای پسر بچه : یه دل میگه برم برم , یه دل میگه نَرَم نرَم,چه تحریر های تر و تمیزی.
با هیچی نمیتونم توصیف کنم غم دل اون پدر رو وقتی از پنجره ها برایشان باران اسکناس میریزد
این اسکناس نیست ,این شام است ,ناهار است ,خرج تحصیل پسرش است
گل گلدون من شکسته در خاک
تو بیا تا دلم نکرده پرواز...
بعضی موقع ها با غلط هم میخواند
جلای روح است لامذهب ,همه ی غم عالم رو میریزه تو دلت و میفهمی همه رفتنین
میخنندد پدر ,شاد است با موی ریخته اش و سیبیلش
آسمون آبی میشه
خدا کنه خورشید... مرسی ... صبر کنین زیاد دادین ... چقدر سخاوت
یه پلاستیک دست پسر است با 3 4 تا سیب,شاید مادری او را مثل پسر خودش دیده,شاید ناهار امروز اوست.
دلم گرفته  ,اما چطور آنها با این وضع شادن و من غمگین !
عید اومد بهار اومد...

مثل تو

درهم مثل حرفا و شکلک هایی که حاشیه کتاب و دفتر میکشیم
مثل ... نمیدانم های این قصه
یکی از مهمترین مجموعه های عمرم که یه دفتریه واسه کسی که دوسش دارم و باید کامل کنم ,7فروردین میشه یه سال که باهم دوستیم

وطن است دیگر


وطن یعنی شیش تا نوستالژیِ کهنه و رنگ و رو رفته :

پیکان , قرمه سبزی , خواننده های لس آنجلسی , شمال , کباب , حیاط خونه مامان بزرگ.

ذوق


چهار تا سوال مسخره رو كه حل میکردم, زير برگه تكليفم " پايان" هم مي نوشتم. ذوق الکی واسه "آفرین" گرفتن بود دیگه.

جگر گوشه هایم

دیروز تصمیم گرفتم 13 تا از کتابهام (100 هزار تومن) رو بفروشم تا کم کم دستم رو بزارم رو زمین و با یه اراده واستم رو پائه خودم.
فعلا اینطوریه تا کار پیدا کنم.
آخه میگن 18سالت که بشه سن قانونی میشه پس قانونا از زیر خرج مامان بابا باید بیای بیرون
من 16 سالگیم کار میکردم اما تا بدو ورود به 18سالگیم جیره خور بودم ,منبعد از پاهای خودم استفاده میکنم

صفا

جلوشون کیف گیتار پهن ,یکی گیتار میزنه و یکی سازدهنی ,گوش آدم و نوازش میده و با روح عشق بازی میکنه.
یک جفت دختر و پسر هنرمند
شاید باهم زندگی عاشقانه ای دارن که از این راه پول در میارن و شایدم از این راه میخوان خرج عروسیشونو در بیارن.
کاش میتونستم برم جلو بگم منم عاشقم مثل شما
ما همه انسانیم
زندگی با عشق و دوس داریم
زندگی با صلح و صفا

قرینه یا تک

اصولا با چیزایی که قرینه ی هم باشن هم حال میکنم هم نه!
بعضی چیزا باید تک باشن ,اصلا برای این ساخته شدن که یدونه باشن و بین هزاران چیز مشابه دیگه بدرخشن!
بعضی چیزا هم به قرینه بودنشون و جفت بودنشون با چیز مشابه معروفن!
...
الان که فکر میکنم میبینم تفکر رئالیستی در من رخنه کرده, میگن علاقه ی زیاد باعث موفّقیت میشه همینه دیگه.

خوشحالی و ناراحتی باهم

دیشب فهمیدم بابام میخواد برای امتحانام منو بفرست 2ماه شهرستان اونم بدون نِت و بدون قلیون,
دلم تنگ میشه برای این طهران لعنتی ;
برای خوابیدن رو چمن های نم دار و شیب دار کنار اتوبان همَت
رو به آسمون ابرای پاره پاره ی سفید و پنبه ای رو نگاه کردن
نفس کشیدن
بهار بوئیدن
برای تنها راه رفتن و نگاه کردن به چهره ی آدمای بی مقصد,بی منظور,بی دلیل
حرفی آماده کردم که اگه زن عموم اونجا بهم گفت چرا سوم دبیرستانو دوبار خوندی ؟
میگم ,همه دکتر مهندس میشن که تو شهرشون معروف شن و سرشناس شن,من شاعر میشم تو کلّ ایران سرشناس شم و افتخار شهرم بشم.
قیافش اونموقع دیدنیه.
نمیدونم برای رفتن از طهران و ترک عادت های شهری ناراحت باشم یا برای 2ماه توی شمال زندگی کردن خوشحال باشم!
بعد از اینکه خرداد نهایی و افتادم و بعد شهریور و بعد هم دی ,اینبار توی این خرداد تصمیم گرفتم واقعا درس بخونم و برم دنبال کنکور هنر.
راستی شمال همیشه هم خوب نیست ,موقعی که 8 یا 10 کیلومتر با دریا و یا با جنگل هم همینقدر فاصله داشته باشی,خونه نشینی بدون هیچ اصلا خوب نیست ,البته قلم و کاغذ که باشه همه چی حلّه

Killuminati


باحال ترین صحنه ای بود که باهاش مواجه شدم امشب ,عند خرافه اس

مدت زمان باقي مانده تا پايان مهلت شارژ: 12 روز
ميزان حجم باقيمانده تا پايان مهلت شارژ: 666.66 MB

دزدی فرهنگی

عربا دارن "بادگیر ایرانی" رو تو سازمان میراث فرهنگی جهان برا خودشون به ثبت میرسونن مثل جمهوری آذربایجان که "تار" رو برای خودش به ثبت رسوند,اونوقت ما داریم اینجا با تخمامون یه قل دو قل بازی میکنیم!

زادگاه

چه کنیم آواره ایم , وقتی طهرانم دلم برای موسمم یعنی مازندران تنگ میشه
وقتی اونجام دلم برای طهران تنگ میشه
وای به حال روزی که از وطن برم و دلم برای هر دو جا تنگ شه

فقر روحی

به رفیقم میگم میدونی الان چه حسّی دارم  ؟
میگه نه ! چه حسّی داری ؟
میگم اگه میدونستم که از تو نمیپرسیدم !

اولین شعر پاپ , در همین زمان

ازت نمیگزرم , رد نمیشم از کنار تو - این یکی هم میبخشم و باز میخونم به یاد تو
رفتن من دوای درد نیست , درد ما احساس زیادِ - یک روز سرد سرد و یک روزهم گرمای با عشق

رویائ یک کابوس

آروم رقصیدن با کسی که دوستش داری بین جمعیت انبوه به ساز آکاردئونی که پیرمردی مینوازد چه زیباست!
چه زیبا غرق میشوم در چشمانت , دست راستت را به کمرم و دست چپت را در دست راستم میفشاری!
میخندی
پیرمرد میخواند : 
عاشقم من - عاشقی بی قرارم
کَس نداند - خبر از دل زارم...

شعر نو نوشتم از نا نوشته تا دست به قلم شدن و زایش


شب , باد , باران
درخت ها
گریان , هراسان
زمین
خیس , لغزان
جنگ بهار و زمستان
پوست صورتم , موهایم , مژه هایم
اشک میریزند
بین این همه سیل اشک
قطره ای در چشمانم زد موج
اشک شوق ز گونه ی نسترن میخورد سُر
میزنم زُل به نگاهش
میپرسم نامت چیست؟
گوید شبنم ایست ز عطر رُز
این عطر پیشکشی است به این گُل
نسترن
مانند شعری ز تماسِ بدنش با نوری از قلب امید
آغاز فصل خوشی
روزنه ای از نور از امید
لابلای ابرها پیدا میشود
میتابد
اشک ها خشک میشوند
ابرها دور میشوند
بوسه ای میان گل و آفتاب , هیاهو میکند
شبنم ها در سحرگاهان قصد عزیمت میکنند
روز , نسیم , آفتاب
درخت ها
سرسبز , شاداب
زمین
حاصلخیز , پر از باغات
جنگ بهار و تابستان

امید.ص

بدترین جلد یک ماهه ی زندگی من

8Jan تا 8Feb یعنی 4روز دیگه بدترین و شاید سخت ترین روزهای زندگیم بود ,امتحانای دی ماهم و که از شهریور درسای دیپلمم مونده بود و خراب کردم ,و اینکه اولین مجموعه ی خودمو جمع کردم اونم تو همین وضعیت سخت.
میدونم بعد این مجموعه میگن خیلی اشتباه توشه ,آره به بچه گیِ من ببخشین ,خیلی هام شاید بگن بعضی جاهاش قافیه نداره ,باید
به اونا گفت که برن 4سال بعد آلبوم و گوش بدن.
خلاصه داستان بدیه دیگه

رستورانِ قطار

آهنگ سارا نایینی : اشارات نظر بدجور خوراک دیدن منظره ی غروب از پنجره ی رستوران قطارِ.
با یه لیوان چایی که ازش بخار بلند میشه ,بهش نگاه میندازی ,غرقت میکنه , غرق !
دشت سفید و بوته های سبز کمرنگ
آفتاب نارنجی تر از پوست ترنج
از پشت شیشه لمس میکنی حرارت طبیعت و غنیمت لحظه ای به فکر فرو رفتنت میشه
فکر کسی که وقتی بهش فکر میکنی غرق احساسش میشی
تو عاشقی
عاشق هرچیزی
عاشق سنگ , قلب
آرامش و امنیت

پی نوشت : نشود فاش کسی آنچه میان من و توست , تا اشارات نظر نامه رسان من و توست
گوش کن با لب خواموش سخن میگویم , گوش کن , پاسخم گو به نگاهی که زبان من و توست